با فعال شدن پایگاهی موسوم به "روزگار نو "در ایران زیر نظر عبدالحسین خسروپناه- رضا داوری اردکانی و شرکاء(!!!)، نصرالله پورجوادی نیز دست به قلم برده است.
طبیعی است که با چنین هیات نویسندگانی "روزگار نو" بر محور خرافات فردیدی بچرخد. نصرالله پورجوادی نیز بنوبه خود با رجوع به خاطراتش در صدد پنبه زنی از کنه شخصیت احمد فردید برآمده است.
مقاله زیر به نقل از سایت "اندیشه پویا" به نظر میرسد:
بزرگترين مشکل کلاسهای فرديد اين بود که درس او فقط در سخنرانیهای او خلاصه میشد؛ سخنرانیهايی که بهنظر میرسيد ارتجالاً ايراد میشد. فرديد ادعا میکرد که از مطالبی سخن میگويد که در کتابهای هايدگر آمده است، ولی معلوم نبود آن مطالب در کجا و کدام کتاب آمده است. از کتاب «وجود و زمان» هايدگر ياد میکرد؛ ولی هيچگاه از اين کتاب مستقيماً چيزی نقل نمیکرد. فرديد به کتابهايی هم که دربارۀ هايدگر يا فلاسفۀ ديگر نوشته شده بود، ارجاع نمیداد. خودش هم چيزی ننوشته بود که در اختيار دانشجويان قرار دهد. او از نوشتن عاجز بود و اين عجز برايش عقده شده بود. ته دلش به کسانی که توانايی نوشتن داشتند، احساس حسادت میکرد؛ اندکی هم احساس حقارت. مانند اغلب کسانی که تحصيلات قديمی کرده و فقط ياد گرفته بودند بخوانند، فرديد هم فقط سواد خواندن داشت و شهوت «سخنرانی»کردن. سخنرانی میکرد و در سخنرانیهايش هم هيچوقت از يادداشت استفاده نمیکرد.
رویهمرفته خاطرهای که من از کلاسهای فرديد در طی چهار سال داشتم، خاطرۀ خوبی نبود. نمیخواهم بگويم کلاسهايش همه بیفايده بود؛ نه. فرديد گاهی ناگهان دريچهای را به روی شاگردان و مستمعان خود میگشود که خستگی ناشی از تحمل يک ساعت پريشانگويی را از اذهان ايشان بهدر میکرد. فرديد سخنانی میگفت که معلوم بود پشت سر آنها فکر نهفته است. ولی رویهمرفته کلاسهايش کسلکننده بود. بههميندليل کسانی هم که فرديد را و تفکر او را قبول داشتند، رغبت چندانی به نشستن در کلاسهای او نداشتند.
بعد از انقلاب، ظاهراً کلاسهای او پررونق شده بود. دليل آن هم اين بود که فرديد آراء خود را سياسی کرده بود و از افکاری که داشت، برای توجيه انقلاب اسلامی استفاده میکرد. اگر يک کلمه به تمام معنی در حق او صادق باشد، آن کلمه «شارلاتانيسم» است. کلمهای که بر پيشانی او حک شده بود و او تا میتوانست از آن برای جلب مستمع استفاده میکرد، غربزدگی بود. داريوش آشوری در نقد شديداللحنی که چند سال پيش از او کرده بود، او را با پيرمرد خنزرپنزری «بوف کور» صادق هدايت مقايسه کرده است. پيرمرد، بعد از انقلاب بساطی پهن کرده بود از يکمشت فحش و ناسزا که نثار روشنفکران مسلمان و نامسلمان میکرد. نيستانگاری و خودبنيادی و طاغوتزدگی از دهانش نمیافتاد. از عبدالکريم سروش که میخواست بدگويی کند، به کارل پوپر فحش میداد. مرحوم حسن حبيبی را که میخواست تحقير کند، گوروويچ را به يهودیبودن متهم میکرد. به جبهۀ ملی و دکتر مصدق بد میگفت تا خود را مدافع امامخمينی جلوه دهد. کار تمدن غرب را تمامشده میانگاشت. نفرت خود را از آمريکا هيچوقت پنهان نمیکرد. شايد يکی از دلايلی که چپها بهسراغش میآمدند، همين آمريکاستيزی او بود. هر که را میخواست بکوبد، او را يهودی و صهيونست و فراماسون میخواند. از تفکر کسی انتقاد نمیکرد. اگر از کسی خوشش نمیآمد، او را زبونانديش میخواند. زمانی که نمیبايست از اومانيسم بد بگويد، زشتترين حرفها را به اسم خدا و پيغمبر دربارۀ اومانيسم میگفت. پشت اين بدگويی از اومانيسم، جهل و حماقت نبود، بلکه خبث طينت و شرارت نهفته بود. برای عدهای دم از تزکیۀ انقلابی میزد. اگر قدرت بهدست او میافتاد، از پل پت در کامبوج نه، ولی از موسولينی عقب نمیافتاد. پيرمرد خنزرپنزری آبرو برای اهل فلسفه در مملکت نگذاشته بود. بعد از انقلاب، بهدلايل موضعگيریهای سياسیاش در معرض انتقادهای بیرحمانه و توهينآميز قرار گرفت و اين انتقادها هم بيشتر ناظر به شخصيت وی بود. و حقش بود! خود من هم اگر مجالی پيدا میکردم، از اين نوع انتقادها به او میکردم. سياسیبازیهای کريه او بعد از انقلاب، تهماندۀ آبرويی را که او بهعنوان استاد فلسفۀ دانشگاه تهران داشت، برده بود. با اين حرکات جلف و مزورانه باعث شده بود که کسی چهارکلمه حرف حسابی هم که داشت، جدی نگيرد. حرف حسابی؟ فرديد و حرف حسابی؟ اگر کسانی بودند که با برخی از سخنان او از جهاتی موافق بودند، از ترس بیآبرويی و حقارتی که شخصيت او پديد آورده بود، جرئت نمیکردند ابراز کنند. من هم طبعاً، دوست نداشتم که طرف فرديد و حرکات انقلابی او و سخنان او بروم و هر وقت هم مجالی دست میداد، از او تبری میجستم.
***
اين بود تا اينکه چند ماه پيش، بر سبيل تصادف، ناگهان به دفترچهای برخوردم در ميان کتابها و کاغذهای قديمی خودم، دفترچهای که ياداشتهای من بود از درسهای فرديد در کلاس فلسفههای اگزيستانس در سال تحصيلی ۴۹ ـ ۵۰. اين يادداشتها متعلق به هفتهشت سال قبل از انقلاب اسلامی است، در زمانی که شاه تاجگذاری کرده و مراسم جشنهای ۲۵۰۰سالۀ خود را برگزار میکرد و خلاصه، در اوج قدرت خود بود. هيچ نشانهای از فروپاشی آن نظام شاهنشاهی نبود. انتقادهای سياسی فرديد به همان نظام شاه بود. فرديد در همان سالها، از صهيونيسم و فراماسونی و يهوديت بد میگفت. (من نشنيدم که هيچوقت از بهائيت بد بگويد.) از آمريکا بد میگفت، از اومانيسم بد میگفت، ژانپل سارتر را دجالچشمی میخواند که در آخرالزمان خواهد ماند. از بزرگان صوفی با احترام ياد میکرد و بزرگترين شاعر فارسیگو ازنظر او حافظ بود. ابيات حافظ از دهانش نمیافتاد. به ملاصدرا نظر خوشی نداشت. از ابنعربی گاهی انتقاد میکرد و عرفان او را در بند متافيزيک میدانست. از خود او شنيدم که میگفت ابنعربی يک چشم تصوف را کور کرد و چشم ديگر را هم ملاصدرا کور کرد. آن زمان من خوشم نمیآمد کسی دربارۀ ابنعربی اينطور قضاوت کند. سالها بعد که ديدم فرديد تاحدودی حق داشته است، تعجب کردم که ديدم خودش بهطرف ابنعربی کشيده شده است. دليلش چه میتوانست باشد جز اينکه امامخمينی زمانی «فصوص الحکم» درس میداده و تحتتأثير ابنعربی کتاب نوشته است. بعد از انقلاب، کيش ابنعربی در ايران پر و بالی بهخود ديده بود و فرديد هم هميشه کارش اين بود که نان را بهنرخ روز بخورد.
يادداشتهای سال ۴۹ ـ ۵۰ را وقتی من با سخنرانیهای فرديد بعد از انقلاب، چنانکه در کتاب «ديدار فرهی و فتوحات آخرالزمان» آمده است، مقايسه کردم، ديدم فرديدی که با کراوات و ريش تراشيده و گاهی در حال ناخوش اين حرفها را زده بود، با آن فرديدی که بعد از انقلاب کراواتش را باز کرده و تهريش گذاشته و چوب برداشته بود، افتاده بود دنبال اومانيستها و هيستوريسيستها و پوپريستها و غربزدههای خودبنياد زبونانديش، و جوانان را پشت سر خودش راه اندخته بود و آنها را دعوت به تزکیۀ انقلابی میکرد، فرق دارد.
بارزترين وجه اختلاف دو فرديد، يعنی فرديد پيش از انقلاب و فرديد پس از انقلاب، اسلامگرايی و انقلابیگری دو آتشۀ او بعد از انقلاب بود. البته او قبل از انقلاب هم از اسلام بهنيکی ياد میکرد. از پيامبر اسلام(ص) و قرآن و ائمه و بهخصوص از عرفا و شعرای عارف، با احترام ياد میکرد؛ اما شعارهای انقلابی نمیداد. چپ و راست به طاغوت و يونان طاغوتزده بد نمیگفت. قبل از انقلاب، دغدغۀ خاطر او مارکسيسم و راست و امپرياليسم و ليبراليسم و جبهۀ ملی و ملیگرايی نبود. فرديد يک پله بالاتر میايستاد و چپ و راست، هر دو را غربزده میخواند. مارکسيسم برای او همانقدر پليد و غربزده بود که ليبراليسم. غربی که به آن فحش میداد، غرب جغرافيايی و سياسی نبود. لذا شرق و غرب سياسی هر دو برايش مذموم بود. ولی نفرتی که نسبتبه آمريکا نشان میداد، هيچگاه نسبتبه روسيه نشان نمیداد. فرديد هميشه بدزبان بود و از اشخاص بهخصوصی شديداً انتقاد میکرد. ولی قبل از انقلاب، به روشنفکران مسلمان حمله نمیکرد؛ گاهی سر کلاس از بازرگان و دکتر شريعتی بد میگفت. اما بعد از انقلاب به برخی از انقلابيان مسلمان صريحاً فحش میداد و آنها را اسير نفسانيات معرفی میکرد، درحالیکه خودش غرق در نفسانيات بود و نفس امارهاش از هرکس قویتر بود. در اوايل انقلاب، روحانيون را مسخره میکرد و میگفت: «کلرژی نمیتواند مملکت را اداره کند.» لفظ فرنگی «کلرژی» را بهجای آخوند و روحانی بهکار میبرد. بعداً که جمهوری اسلامی مستقر شد، از طرفداران روحانيت شد. خلاصه آنکه فرديد قبل از انقلاب، به فلسفه نزديکتر بود و از سياستبازی دورتر، درحالیکه بعد از انقلاب، رنگ عوض کرده بود و به سياستزدگی روی آورده بود و از فلسفه دور شده بود. در يادداشتهای من از کلاسهای فرديد، او سخن از يافت عرفا يا وجود بهميان آورده است و اين خود، يکی از مهمترين انديشههای فرديد قبل از انقلاب است و جای آن در سخنان او پس از انقلاب خالی است. لفظ «يافت» بهمعنای وجود، حتی در نمایۀ کتاب «ديدار فرهی» نيامده است. در عوض، تا بخواهيد پر از فلسفهبافیها و عرفانبافیهای ابنعربیوار دربارۀ تاريخ و ميقات تاريخی و علمالاسماء تاريخی است.
فرديد بعد از انقلاب در برابر معضلی قرار گرفته است که فقط میتواند آن را پنهان کند. تا قبل از انقلاب، کل تاريخ ما و اروپا را يونانزده و غربزده میانگاشت. او اگرچه پيغمبر(ص) و قرآن را قبول داشت، تمدن اسلامی را هم غربزده میدانست. درواقع، نگاه او به تاريخ ما، نگاه يک اروپايی بود و آن اروپايی هم هايدگر بود. هايدگر شناختی از اسلام نداشت که بخواهد برای آن در تاريخ يونانزدۀ غربی، حسابی جداگانه باز کند. فرديد هم تابع او بود و با همين ديد به تمدن و فرهنگ اسلامی نگاه میکرد. فارابی و ابنسينا و ملاصدرا همه غربزده بودند. اما بعد از انقلاب، او به اين راحتی نمیتوانست تاريخ تمدن اسلامی را غربزده و طاغوتزده معرفی کند. آمدن اعراب به ايران و سرنگونی حکومت ساسانی را پيروزی حکومت الله بر حکومت طاغوت میدانست. اما باز همين اسلام را هم که بهدست خلفا افتاده بود، غربزده میدانست: «دسپوتيسم اصلاً يونانی است و رومی و دسپوتيسم شرک است و فرعونيت غربزدۀ دورۀ ساسانی. اسلام میآيد که اينها را به نام خدا، پس بزند؛ به نام بقیةالله و پسفردای ساعت. ولی با پيشبينی اوليای دين که هر روز وضع عالم اسلامی بدتر خواهد شد، دسپوتيسم غالب میشود، اسلام ترقی پيدا میکند و ترقیاش متلازم تدانی است. از قرآن بُعد پيدا میکند، از قرآن غربت پيدا میکند و به آخرين مرحلۀ تاريخ که زمان فانی است، قرب پيدا میکند. نهفقط در دورۀ اموی و عباسی، بلکه در قرن بيستم، در انقلاب مشروطه هم ما دچار غربزدگی بوديم. دورۀ مشروطه را ببينيم. زمان فانی اصالت پيدا کرده است. متافيزيک هست و بحثهای فلسفی و کلامی و تصوف هست و حکمت اشراق و بعد اصوليين هستند و اخباريين. البته هنوز درد دين هست يا دين هست، ولی متافيزيک هم آمده آن نسبت يونانی ـ رومی ايران قديم مخلوط است. حالا اين نسبت، انقلاب پيدا میکند و آن دوره ممسوخ میشود. مشروطه میآيد. استبداد کمال نقصان پيدا میکند. دموکراسی اصلاً عين استبداد است. اصلاً، امامت کفر است. در دموکراسی، هرکس خودبنيادانه امام بشود. هرکس بايد با پيشبينی که نيچه کرده است، خدا بشود. کدام خدا؟ خدای نفس اماره، خودش با نفس اماره يکی بشود» (ص۱۹۶).
بدينترتيب فرديد سراسر تاريخ ما را در دورۀ اسلامی، دچار طاغوتزدگی میانگارد. ولی فرديد يک چيز را ناديده میگيرد. او تاريخ عرفان و تصوف را گويی نمیبيند. فرديد ازسويی میپذيرد که بزرگانی در عرفان اسلامی بودهاند، مانند حافظ و مولانا که غربزده نبودند، طاغوتزده نبودند و امثال حافظ کم نبودند. از حافظ بلندمرتبهتر هم بودهاند. هايدگر را نمیتوان ملامت کرد بهخاطر ندانستن تاريخ عرفان اسلامی. ولی جهل فرديد را نمیتوان بر او بخشود. او میخواهد سراسر تاريخ معنويت اسلام را سياه و غربزده جلوه دهد، درحالیکه اينطور نبوده است. از اوايل قرن سوم هجری، نهضت عظيمی در عالم اسلام پيدا شد و آن، پشتکردن به يونان و خرد يونانی بود. محنه درواقع، مبارزه با همان چيزی است که فرديد غربزدگی میخواند. اهل سنت و حديث مگر چه میخواستند؟ میگفتند ما با عقل يونانی و محصولات آن مخالفيم. با علومی که از يونان و روم آمده بود و آنها را «علوم دخيله» میخواندند، مخالفت میکردند، چون آنها را غيراسلامی میدانستند. من نمیخواهم از مذهب اهل حديث و سنت دفاع کنم؛ ولی واقعيت تاريخی اين است که اهل حديث دقيقاً ضد همان چيزی بودند که فرديد و کوچکابدالهايی که دور و بر او را گرفته بودند، غربزدگی میدانستند. در قرن سوم و چهارم، فارابیها و ابنمسکويهها و ابنسيناها بودند؛ ولی بايزيدها و جنيدها هم بودند و تعداد اين عرفا و صوفيان و حکيمانی که ضد فلسفۀ يونانی بودند، دهها برابر فلاسفه بود. اهل حديث فقط بر فلسفه و مذهب اعتزال نبود که پيروز شدند، در اکثر زمينهها قدرت به دست آنها بود. در کتاب «احياء علوم الدين» غزالی که چند قرن، مهمترين کتاب دينی بهشمار میآمده است، يک کلمه از آنچه فرديد غربزدگی میخواند، ديده نمیشود. حتی در ادبيات هم نهتنها يونانزدگی نمیبينيد، بلکه درست برعکس، ضديت با غربزدگی و فرهنگ يونانی است که مشاهده میکنيم. اين نکته درخور تأمل است که چرا مسلمانان بهسراغ ادبيات يونان و روم نرفتند. حتی در علومی هم که اقتباس میکردند، دقت داشتند که همهچيز را ترجمه نکنند. در ميان فلاسفه هم سراغ هرکسی نمیرفتند. بنابراين، در تاريخ فرهنگ ما، همواره نوعی آگاهی از يونان و خرد يونانی وجود داشته است و بهخصوص ايرانيان سعی میکردند اصالت معنويت اسلام را حفظ کنند. هايدگر به اين جنبه از تاريخ معنوی ما واقف نبوده و فرديد هم واقف نبوده است. من با ابنعربی و عرفان کتابی او که بعد از او در بعضی از مجامع تدريس میشد، کاری ندارم. با فرديد هم موافقم که او يک چشم تصوف اصيل را کور کرد. با علمالاسماء ساختگی او و فلسفۀ تاريخ قلابیای که فرديد خواسته است از آن بسازد کاری ندارم. همين شاعرانی که فرديد از آنها پيوسته شعر نقل میکند، يعنی حافظ و مولانا را درنظر بگيريد و ببينيد چقدر هشياری و بيداری نسبتبه حفظ اصالت عرفان اسلامی و پيام معنوی پيامبر اسلام و اولياء الله در اشعار ايشان ديده میشود. تازه اين دو بزرگوار خود را دربرابر دهها و صدها حکيم و عارف بزرگی که در شهرهای مختلف ايران در قرنهای سوم و چهارم و پنجم ظهور کردند، قطرهای میدانستند دربرابر دريا. فرديد تاريخ معنويت اسلامی ايرانيان را نمیشناسد و نمیخواهد بشناسد، چون در آنصورت سيستمی که او خواسته است براساس نظریۀ غربزدگی موهوم خود بنا کند، فرومیپاشد. فرديد با طرح نظریۀ غربزدگی خود و اطلاق آن به تاريخ معنويت ايران، بيش از هرکس به تاريخ ما ظلم کرده است.
کتاب «ديدار فرهی» پر است از اين پريشانگويیها، پر است از تناقضات و مهملات. من نمیخواهم بگويم فرديد هميشه اينطور سخن میگفته است. من قبلاً گمان میکردم که فرديد نمیتواند راجعبه يک موضوع دهپانزده دقيقه حرف بزند و رشتۀ کلام از دستش بهدر نرود. از قول دکتر سياسی نقل کردهاند که گفته بود فرديد مانند کتابی است که شيرازهاش در رفته باشد و کسی اوراق آن را به هوا پرتاب کرده باشد. ولی يادداشتهايی که من از کلاس درس او تهيه کردهام، اين نوع پريشانگويی را نشان نمیدهد. دو درسی که من در اينجا نقل کردهام، نسبتاً منسجم است. در هر يک از آنها، فرديد توانسته است خود را در چارچوب يک بحث و يک مطلب نگه دارد. ولی در سخنرانیهای بعد از انقلابش، اينطور نيست. قصد او در سخنرانیهايش اين است که بگويد انقلابی است و با هرکس که فکر ضد انقلابی دارد، مخالف است. او غرب و امپرياليسم غرب را بزرگترين دشمن انقلاب اسلامی میداند. در دورۀ ساسانی، ايرانيان تحت جباريت و فرعونيت يا دسپوتيسم شاهان ساسانی بودند و اسلام آمد تا بساط دسپوتيسم را برچيند. ولی درحقيقت نتوانست. دسپوتيسم برگشت. چرا؟ برای اينکه متافيزيک يونانی آمد و «متافيزيک، مستلزم خلافت و ولايت است. يعنی عقل و شرک يونانی، ارادۀ يونانی و اهوای نفس يونانی و ايرانی و رومی» (ص ۱۹۶). فرديد ساسانيان را غربزده میداند. مشروطه هم انقلاب حقيقی نبود. فقط انقلاب اسلامی است که حقيقتاً انقلاب است. اين مطالب را فرديد نه در سالهای پيش از انقلاب میزد و نه حتی در سال اول انقلاب. او زمانی به گفتن اين حرفها پرداخت که متوجه شد قدرت به دست کيست. زمانی که فهميد «کلرژی» قدرت را بهدست گرفته است. بعضیها فقط به قدرت نگاه میکنند، ادعای تفکر دارند و خود را متفکر میانگارند؛ ولی وقتی به قدرت نزديک شدند، تفکرشان تابع جهتی میشود که قدرت در آن جهت است. آنها فلسفه و تفکر را هم در پای قدرت ذبح میکنند. فرديد دستش بهکلی خالی نبود. گاهی حرفی برای گفتن داشت. ولی بعد از انقلاب، آنچه داشت دربرابر سياست روز و در پيش پای قدرتمندان قربانی کرد.
برگرفته از نشريه "انديشه پويا"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر